اين چيز ها را مي نويسم كه يادم باشد
من اهل جنوبم ولي بزرگ شده تهران و ساكن تهران هستم . از زمان ازدواجم به جنوب نرفتم در حالي كه كليه فاميل و حتي مادرم در جنوب در دل خاك آرميده.
امسال از اواسط تابستان گفتم كه بريم من دلم براي مادرم تنگ شده و هم فاميل را ببينم و هم به مادرم سر بزنم و همسر گرامي گفت باشه بگذار وضع خوب بشه و من وقت آزاد پيدا كنم .... ديديم اي دل غافل مادربزرگ من فصل تابستان كه تمام مي شود مي رود خانه پائين و ديگر در اين محل نيست و سالگرد مادرم هم 12 شهريور بود يعني تا ارديبهشت سال بعد من نمي توانستم برم جنوب بهش گفتم نمي شود و كارت رديف كن بريم
شب قدر يك دفعه برگشت گفت كه نمي شود بريم جنوب من از نظر مالي وضعم خوب نيست من دل شكسته تا صبح اشك ريختم و گريه كردم كه من نمي تونم برم پيش مادرم و بچه ام را نشانش بدم خودش با مادرش روزي چند بار تماس تلفني داره و هفته 2 بار هم مي بينه همديگر... اما من دل ندارم