loading...
روزگار خانم همسر، مادر، كارمند
من بازدید : 65 دوشنبه 1390/07/18 نظرات (1)

چند روز بود كه هر دو آرامش داشتيم و من تمام تلاش براي زندگيم مي كنم  و پنج شنبه مراسم پاتختي بود  وچهار شنبه رفتيم كفش خريديم و شام بيرون خورديم و برگشتيم و همه چيز خوب بود

صبح رفت سر كار و من خانه را مرتب كردم و با بچه پا شديم رفتيم آرايشگاه- از بس به خودم علاقه مندم سالي 2 يا 3 با بيشتر نمي رم آرايشگاه

از بس كار داشتم توي آرايشگاه تا بعداظهر طول كشيد و  دختر 15 ماهه من كه همه چيز براش جديد بود همه جا سرك مي كشد و شيطوني مي كرد

بابايي كه كارش تمام شد آمد پشت در آرايشگاه زنگ زده مي گويد من كليد ندارم برم خانه تو با بچه ماشين بگير بيا

مي گم من يك ساعت كار دارم بيا ببرش ، مي گه من چه كارش كنم نه پيش خودت باشه بهتره

آمدم خانه ولي فقط يك كلمه گفت: آره خوب شده

انگاره داره با دختر خاله اش حرف مي زنه نه آغوشي نه بغلي چقدر دلم مي خواست فقط بغلم كنه بگه خوشگل شدي- ( امروز توي اداره هر خانمي به من رسيده مي گه چقدر تو عوض شدي اما ....)

داريم حاضر مي شيم بريم بله بران كه خواهرش زنگ زده كه عكس  هايي كه ما انداختيم توي تولد دخترت را بيار

مي گم چاپ مي كنم مي يارم مگه نه خواهرم بايد سي دي ببرم مگه چه اتفاقي افتاده كه سي دي نمي دي، مگم بابا جان همين يك نسخه است بعدا كپي مي كنم مي ديم نه همين امشب بايد ببرم مي گم ما نسخه دوم نداريم اين اصل

مي گه نه من سي دي امشب مي گيرم  تو كلا آدم گير هستي مگه خواهر من چي گفت . مي گم بابا بگو جا گذاشتيم نه اصلا داره مي گه چي شده تو سي دي نمي دي

دعوايي راه انداخت بيا و ببين

رفتيم خانه خواهرش همه اينقدر انگيزه داشتن كه از آن ور بوم افتادن همه لباس درب و داغون  و حتي از عادي هم پائين تر دسته گل داماد هم قشنگ نبود حتي من از انگشترش هم خوشم نيامد  به مادر داماد مي گم اينقدر انگيزه هاتون كم بود بك دامن مال عهد ناصر الدين شاه پوشيدي مگه بده

گفتم عكس مي ندازن درست لباس مي پوشيدين

فقط من و شوهرم و بچه ام مرتب بوديم

من كنار عمه عروس نشسته بودم داشتيم حرف مي زديم كه ديدم آقايي با چشم وابرو اشاره مي كنه كه آره پا شو بيا كنار من توي دلم گفتم نكنه باز موهام بيرون يا جاييم كجه كه من صدا مي كنه كنارش

رفتم مي گه از بس روسريت سفت بستي غبغبت افتاده بيرون .

 و مهمون ها كه زياد شدن بابا عروس رو كرده به من مي گه اگر زيادين جا نيست مي خواين برين اتاق اون وري مگم با شه .

بعد مادر داماد بلند مي گه مي خواين پاشيم بريم اتاق اون وري

شوهر جان اول من بلند كرده آره پا شين پاشين پاشين من از هم  جا بيخبر بلند شدم رفتم توي اتاق اون وري مي بينم هيچ كس نيومد

اينقدر بهم برخورد  كه خدا مي داند  و بعد هي خواهر كوچكش فرستاده و دختر خواهرش كه بيا  رفتم توي راهرو مگم كي بغل دست شوهر من نشسته مي گن شوهر خواهر كوچيكه

با خودم گفتم كجا برم جا نيست برم كي بلند كم ، همون جا تو راهرو نشستم . كنار اردشير، هم نشين اردشير خنگ شدم

كلي خنديده باز رفت چسبيده به مامانش و كلي سر به سر داماد گذاشتن

جاريم همان وسط من گير آورده كه آره ببين شوشو براي سالگرد ازدواجمون چي بهم داده يك زنجير يهن و بلند طلا سفيد.

( ما كه قسم خورديم ديگه از شوشو كادو نگيريم)

 آمديم توي ماشين و لال تا خانه

صبح پا شده اره همه تو را شناختن ، من توي انتخابم اشتباه كردم ، تو براي من آبرو نگذاشتي ، همه دارن در مورد قهر كردن تو حرف مي زنن همون زماني كه از مهريه ات را تعيين كرديم تو ناراحت شدي پا شدي رفتي بايد مي فهميدم اشتباه كردم مامان فهميد من بهم ريختم تو مي آمدي من برات جا خالي مي كردم من زندگيم تباه شده از اول اشتباه بود زندگي من و تو اين بچه چي مي خواد بشه بين من وتو  وووووووو

گفتم انتخابت اشتباه بود جلوي ضرر هر جا بگيري منفعت برو برو زندگي دلخواهت درست كن من هم مي رم خانه بابام . امدم وسائل را جمع كنم مي گه اين  لوس باز ي در نيار تو با همه اين جوري اون از قالان رفتنت كه جيغ مي كشي با  پدرت كه نمي توني حرف بزنيند با عمه ات مشكل داري ( من هم با چشماي گرد شده فقط نگاش كردم) من آبرو ندارم از دست تو ، عموت من كشيده كنار مي گه عيب نداره اخلاقش داره جيع مي كشه گفتم اره يادت اصلا بچه را نمي گري و كمك نميكني من هم جيغم در آمد .

با عمه ام داشتم حرف مي زدم كي دعوا كردم

خدايا سرم بزنم توي ديوار آخه من چه كنم از دست اين- خلاصه بابا اين ها زنگ زدن كه آره تو پاتختي نمي ياي از همه چرا بريدي تو....

گفتم باشه مي يام كه بچه ها آمدن دنبال من رفتيم پاتختي- برگشتيم و بچه ها آمدن پيش پرنسس من و زنگ زدم بابا هم آمد و شام خوردن و رفتن

بعد از رفتن بچه ها رفته جلوي تلويزيون ولو شده اشك توي  چشمام بود من دوستش داشتم اما  مي گه در انتخابش اشتباه كرده خدايا من كه نه مالي چيزي خواستم نه  حتي ديگه حرف مي زنم ( توي دعوا گفت تو مي ياي تو آغوش آدم فقط گله مي كني) نه توقع حسي درام نه ديگه طاقت ندارم ببينم كه كسي كنار خودم پابند كرده باشم كسي كه من دوستش دارم اما اون  ---- نمي دونم

 بهش رفتم گفتم تو از همين لحظه آزادي زنديگت پاي من خراب نكن من ميشينم پاي دخترم و تو هم برو پي زندگيت. 

هيچ نگفت و جالب ترين نكته اين كه خوب بلد به دخترش عشق بورزه اما براي من بلد نيست. به خدا سپردمت
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط parivash در تاریخ 1348/10/11 و 13:10 دقیقه ارسال شده است

يعني اينا واقعييييييييي اند؟؟؟؟؟
شکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
متولد 57 هستم اول همسرم و بعد مادر ، كارمندم و دلم مي خواد روي كره زمين نقشي مهم بزنم ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 134
  • بازدید کلی : 9,864