ما تقريبا با فاصله كمي از هم بچه دار شديم هر دو بچه دوم ، اما دلم شكست از دست مهدي
جاريم مي گفت كه شوشوش هر صبح قبل از اينكه از روي تخت تكون بخوره بياد بيرون با يك ليوان شير كيك و يا تي تاب بالاي سرش . يا هر دفعه كه حاش بد مي شه با يك ليوان شير نيمه گرم دم دستشوييي تا بيام بيرون و سريع مي ريزه به حلقش . اگر خانه باشه مسئول باز كردن درب يخچال و اگر هم نباشه دخترش اينكار مي كنه
اما شوشوي من حالم كه بد ميشه و مي آيم و مي خوام بميرم اولا كه اصلا عكس العملي نداره و اگر هم بخواد حرفي بزنه مي گه قيافت درست كن بچه دار نگات مي كنه.
دلم مي خواد بزنم توي سر خودم و هاي هاي اشك بريزم. گفتن دواي دردت شيردون گوسفند اما فقط يكبار رفت خريد تمام شد ديگه اصلا يادش نيست.
ديروز مي گه بيريم خانه مامانم اينها ، گفتم من روز تعطيل پا شدم ساعت 8 همه كارهامو كرديم ظهر بريم كه شب بر گرديم من خسته نرم سر كار. رفتيم خوشحال و خرم و بچه اذيت مي كرد بقيه سر نهار برش داشتم آمدم و غذا نخورده ، جاريم هم آمد دنبالم گفت عباس مي گه چه عجب تو يك ذره غذا خوردي.... مهدي آمد دم اتاق چشم غر مي ره و اشاره و ابرو كه پاشو مامان داره خودش ظرف مي شوره
شب ساعت 11 شب آمديم و خواهرش هم نزديك خانه ما كار مي كنه با ما آمد پائين. آمديم و من لباس بچه را در آوردم كه شكمم تير كشيد همون جا دراز كشيدم ساعت 12 شب آمد ه مي گويد زشته بيا پيشش بشين تنهاست خواهرم.
من زنشم و حامله و درد دارم اما خواهر 23 ساله اش از من مهمتره اون هم ساعت 12 شب.
صبح پا شده يك صبحانه بده خواهرم بخوره ......
خدايا خسته شدم