loading...
روزگار خانم همسر، مادر، كارمند
من بازدید : 201 چهارشنبه 1390/11/05 نظرات (0)




بخاط اينكه بگه چرا پا گشا نمي كنيم رفته به مامانش گفته.  مامانش مهم ترين شخص زندگيش. بخاطر من و خواسته من نگفته كه نمي گم . گفت مادرش ناراحت نشه.

كلفتشون حالش بده و نمي تونه مهمون بازي راه بندازه. وقتي پيش مادرش هيچي از دنيا حاليش نيست . روز سه شنبه تعطيلي بود و حال بدي داشتم روز قبلش سه بار آوردم بالا. و حال بدي داشتم و رفت كه مامانش اينها را ببره مجلس ختم. و صبح رفت و من خواهرم وگلي مانديم و من هم حالم بد. رفت نهار خانه مادرش و بود و بعد اظهر انها را برده پائين . و تولد خواهر سومي من بود . گفت من نمي تونم 3 بار برم بالا و برگردم.  خوب قرار شد زنگ بزنه و نيم ساعت قبل زنگ زده من  مي يام . و من لباس توي ماشين ريخته، بچه بردم حمام، موهاش كوتاه كردم. و در حال كار كردن .... حاضر شدم ولي يكسري كارها مال دقيقه آخر. و زنگ زدم مي بنم ميگه من پايئن ساختمانم.

رفتم توي ماشين مامانش ميگه من به مهدي گفتم زنگ بزن. من هم گفتم مهدي وقتي چشمش به شما مي افته همه رو فراموش مي كنه . مادرش گفت اين هم از عروس

 اينقدر از اين بي توجهي مهي پر شدم كه صدام در آمد شايد نبايد مي گفتم ولي 4 سال دارم تحمل مي كنم.

و اين تفاوت داره ديونه ام مي كنه

من چرا با مهدي ازدواج كردم

 و نشد از ميهماني بيايم و شاد باشيم و كرك و پر همديگر را كنديم. دوست ندارم جايي برم دوست ندارم با كسي حرف بزنم

دوستش ندارم

 آزادي بيان ندارم آزادي ندارم






ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
متولد 57 هستم اول همسرم و بعد مادر ، كارمندم و دلم مي خواد روي كره زمين نقشي مهم بزنم ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 79
  • بازدید کلی : 9,809