دوباره حامله شدم. حالم خيلي گرفته بود نمي دونستم چه كار كنم مهدي هم كه همون آدم خونسرد هميشگي بود. اولش بهش نگفتم. رفتم آزمايشگاه و برگشتم خانه حالت افسردگي بهم دست داده بود ميون 2 تا بچه من چه كنم.
خيلي ترسيده بودم و خيلي با خودم كلنجار مي رفتم و مهدي هم فقط مي پرسيد چي شده : هيچي.
يك شب گلي نمي خوابيد فقط شير مي خورد و گشنه بود هر چي غذا مي آوردم نمي خورد، ساعت 3 نصف شب توي آشپزخانه 2 تامون داشتيم گريه مي كرديم كه آمد مي گه چي شده، مي گم هيچي. بچه هم گريه مي كرد رو كرده مي گه تو افسردگي شديد داري بايد بري دكتر ، به بچه هم مي گه تو هم شير اون مادر مي خوري ميشه لنگه اون....
و رفت خوابيد ... من تصميم توي انداختن بچه راسخ شد.
رفت پيش دكتر خودم، گفت تو دومي مي خواستي، ولي 6 ماه زودتر شد. و اگر سقط كني ممكن خودت ناقص كني و از آن طرف مدت زماني كه لازم طي شود تا بدنت آمادگي دوباره را بدست بياوره خيلي زياده، حالا يك بچه توي بغلت و يكي هم توي شكمت.
سخت اما نگهش دار
ديدم دكترم راست مي گه و نگهش داشتم
حالا دوستش دارم ني ني منتظرتم.