loading...
روزگار خانم همسر، مادر، كارمند
من بازدید : 41 شنبه 1390/10/03 نظرات (0)






دوباره حامله شدم. حالم خيلي گرفته بود نمي دونستم چه كار كنم مهدي هم كه همون آدم خونسرد هميشگي بود. اولش بهش نگفتم. رفتم آزمايشگاه و  برگشتم خانه حالت افسردگي بهم دست داده بود ميون 2 تا بچه من چه كنم.

 خيلي ترسيده بودم و خيلي با خودم كلنجار مي رفتم و مهدي هم فقط مي پرسيد چي شده : هيچي.

يك شب گلي نمي خوابيد فقط شير مي خورد و گشنه بود هر چي غذا مي آوردم نمي خورد، ساعت 3 نصف شب توي آشپزخانه 2 تامون داشتيم گريه مي كرديم كه آمد مي گه چي شده، مي گم هيچي. بچه هم گريه مي كرد  رو كرده مي گه تو افسردگي شديد داري بايد بري دكتر ، به بچه هم مي گه تو هم شير اون مادر مي خوري ميشه لنگه اون....

و رفت خوابيد ... من تصميم توي انداختن بچه راسخ شد.

رفت پيش دكتر خودم، گفت تو دومي مي خواستي، ولي 6 ماه زودتر شد. و اگر سقط كني ممكن خودت ناقص كني و از آن طرف مدت زماني كه لازم طي شود تا بدنت آمادگي دوباره را بدست بياوره خيلي زياده، حالا يك بچه توي بغلت و يكي هم توي شكمت.

سخت اما نگهش دار

ديدم دكترم راست مي گه و نگهش داشتم

 حالا دوستش دارم ني ني منتظرتم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
متولد 57 هستم اول همسرم و بعد مادر ، كارمندم و دلم مي خواد روي كره زمين نقشي مهم بزنم ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 70
  • بازدید سال : 142
  • بازدید کلی : 9,872