loading...
روزگار خانم همسر، مادر، كارمند
من بازدید : 74 یکشنبه 1390/06/06 نظرات (1)

آبجي خانم

چند وقت قبل براي اين آبجي خانم يك مسئله حاد پيش آمد ( عاشق شدن پسر بزرگش)

برا چي ميگم حاد چون عروس خانم اهل تهران نبود و از طرف ديگر مي خواست بره امارات و تازه شروع كنه دندانپزشكي بخونه . ..... همه اهل منزل بهم ريخته بودن كه چرا اين گل پسر بجاي  انتخاب دختر خالش يك دختر شهرستاني انتخاب كرده .

جان دلم برات بگم كه قرار شده زنگ بزن و برن دختر ببينه، اما گفتن دختر داره مي ياد تهران .

خلاصه دختر خانم آمد خواستگاري آقا پسر( توي قرن 21 ميشه ) ولي آبجي خانم اصلا نپسنديدن  و كلي غرغر كه دختره قيافش دهاتي مي خواد الان بره امارات .... و داماد قاطي كرد و قرار شد برن حضوري توي شهرستان صحبت كنن زنگ زدن برن مادرزن گفت ما خانه دختر ديگرم در يك شهرستان ديگر هستيم شما بيان اينجا اينها گفتند ووووووا-

 زنگ زدن بگن اگر دختر تون نمي ره ديار فرنگ ما بيام حرف بزنيم اما اگر ميره  تازه 7 سال بعد برگرده و بخواد بره خارج از تهران طرح بگذراند و بياد تازه زندگي درست كنه پسر ما شده 50 سال .... خلاصه دختر رفت و اين پسر غصه دار شد ولي مامان وباباش خوشحال .

اما اين داستان بالا چه ربطي به ما داشت ربطش مي گم چون ابجي خانم خواهر شوهر بند محسوب مي شوند در كل ماجرا شوهر بند خبر داشتند ولي از طرف آبجي خانم تهديد شده بودن كه آره به زنت نگي ها و گر نه چشماتو در مي آوريم.. ما هم از همه جا بيخبر شوهر جان آمد گفت مي خوام بريم شهرستان خواستگاري

ما كه اول چشمام اين جوري شد

بعد آب گلويمان كه پائين رفت پرسيدم داستان چي؟؟؟ خلاصه  بعد از آن روز ما با آبچي خانم چند بار روبرو شديم در مراحل مختلف اما هيچي بروز نداد ما هم فضول نبوديم و نپرسيدم . اما كل فاميل مي دونستند. حتي جاريهايم ( من از همه كوچكترم)

خلاصه گذشت تا ديشب شوهر جان گفت تو از داستان داماد به خالت چيزي گفتي من كه يك مته برقي در مخ مبارك فرو كرده بودم و در حال كاوش پرونده هاي گفتگو خود و خاله خانم بودم گفتم نه

آقاي شوهر گفت نه يادت نيست گفتي . ما دلايل و مستدات خواستيم كه آقاي شوهر گفت در تولد كودكمان خاله خانم آبجي خانم مي بينه و مي گويد كه به سلامتي عروس نداري كه آبجي خانم قفل مي فرمايند و انگار عزرائل در حال گرفتن جان مبارك هستن يخ مي كنند و جواب نمي دهند و مي آيند به آقاي شوهر ميگويند كه فاميل زنت خبر دارن .

آقا ما ديشب رفتيم منزل خاله خانم و توي ماشين شرط بستيم سر يك ماه حقوق من و من هم يك انگشتر شيك ديده بودم همون خواستم .

رفتيم نشستيم روبرو خاله خانم و قسمش داديم و گفتيم تو از اين ماجراي هولناك آبجي خانم خبر داشتي اين جوري گفتي ، بنده خدا با چشمان اين جوري     گفت نه من خبر نداشتم پسرش ماشاله بزرگ گفتم عروس نداري.... كه رنگ از رخسار آقاي شوهر پريد اما زود خودش جمع جور كرد.

بهش گفتم ببين چه موضوع بي اهميت بزرگ كردن تا من از چشم تو بندازن اولا كسي كه به ما چيزي نگفت دوما اين موضوع اينقدر اهميت داره كه ناراحت شن يا نشن، از سر بيكاري مي گردن چه موضوعاتي پيدا مي كنند  آخه يكي نيست بگه عمرت دادين اين شدين ارزشش داشت . بابا يه كار مفيد كنيد اين خاله زنك بازي چيه

اما ناراحتم از دست شوهرم كه خيلي راحت حرف همه را قبول مي كنه ولي من بايد دليل و مدراك و مستندات حقوقي وقانوني و اصل ارائه كنم جهت تبرئه خويش  

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
متولد 57 هستم اول همسرم و بعد مادر ، كارمندم و دلم مي خواد روي كره زمين نقشي مهم بزنم ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 128
  • بازدید کلی : 9,858