loading...
روزگار خانم همسر، مادر، كارمند
من بازدید : 49 یکشنبه 1390/09/27 نظرات (0)

 صدام ديگه بالا نمي ياد دارم از درون مي شكن اما كسي حواسش نيست . خرد شدم  و بلند داد مي زنم اما چرا صدايم به گوش خودم هم نمي رسد. يا من كر شدم يا صداي نيست و فريادي نيست. چند روز دارم با خودم كلنجار مي رم نكنه دوباره حامله شدم.

ولي اينبار دارد درون سينه ام مي سوزد و حتي توان حرف زدن را از من گرفته.

مي آيد و مي رود و من در اوج آرامش غمي سنگين دارم

نمي دانم ، دخترم مريض است و جز شير مادر چيز ديگري نمي خورد و من كلافه كلافه .

2 2 شب بالاي سرش نشستم.  و ديشب با اينكه شام خورده بود اما سير نمي شد و هر چه شير مي خورد انگار نه انگار. ساعت 3 نصف شب هر دو مي گريستم . بيدار شد مي گه تو هم شير اين مادر مي خوري ميشي لنگه اين. چي بگم از كدام درد بگم . از درد اين چند ساله ، از توجه بي حد و حصرت . از كمك در زندگيت.

كدام  عمل تو ،دل من  را خوش كرد تو از روز دوشنبه الحظه شماري مي كني براي رفتن پپيش مادرت و ببريش كرج و برگرداني كه وظيفه علي رضا بود نه تو . ولي بزرگترين روز هاي زندگي من تولدم ، سالگرد عقدم و ازدواجم بچه دار شدنم همه از يادت رفته

از زن داري تمام و كمالت. از كجا بگم . كاش كاش نصف مادرت من را نيز دوست داشتي..

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
متولد 57 هستم اول همسرم و بعد مادر ، كارمندم و دلم مي خواد روي كره زمين نقشي مهم بزنم ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 71
  • بازدید سال : 143
  • بازدید کلی : 9,873