صدام ديگه بالا نمي ياد دارم از درون مي شكن اما كسي حواسش نيست . خرد شدم و بلند داد مي زنم اما چرا صدايم به گوش خودم هم نمي رسد. يا من كر شدم يا صداي نيست و فريادي نيست. چند روز دارم با خودم كلنجار مي رم نكنه دوباره حامله شدم.
ولي اينبار دارد درون سينه ام مي سوزد و حتي توان حرف زدن را از من گرفته.
مي آيد و مي رود و من در اوج آرامش غمي سنگين دارم
نمي دانم ، دخترم مريض است و جز شير مادر چيز ديگري نمي خورد و من كلافه كلافه .
2 2 شب بالاي سرش نشستم. و ديشب با اينكه شام خورده بود اما سير نمي شد و هر چه شير مي خورد انگار نه انگار. ساعت 3 نصف شب هر دو مي گريستم . بيدار شد مي گه تو هم شير اين مادر مي خوري ميشي لنگه اين. چي بگم از كدام درد بگم . از درد اين چند ساله ، از توجه بي حد و حصرت . از كمك در زندگيت.
كدام عمل تو ،دل من را خوش كرد تو از روز دوشنبه الحظه شماري مي كني براي رفتن پپيش مادرت و ببريش كرج و برگرداني كه وظيفه علي رضا بود نه تو . ولي بزرگترين روز هاي زندگي من تولدم ، سالگرد عقدم و ازدواجم بچه دار شدنم همه از يادت رفته
از زن داري تمام و كمالت. از كجا بگم . كاش كاش نصف مادرت من را نيز دوست داشتي..