loading...
روزگار خانم همسر، مادر، كارمند
من بازدید : 41 شنبه 1390/08/28 نظرات (0)

آقايي هميشه جلوي تلويزيون دراز مي كشه و تا پلك هم روي هم نيفته و صداي تلويزيون ديگه نياد ول كن اين وسيله قرن 20 نيست و  پريشب  من ني ني بردم توي تخت بخوابانم كه خودم هم خوابم برد ساعت 4 صبح بود كه دستم خورد به اسباب بازس پرنسس و افتاد صداي بدي داد وني ني بيدار شد و من سريع شيرش دادم كه بخوابد كه متوجه شدم آقايي نيست فكر كردم كه بچه بخوابنم و برم پيشش كه باز خوابم برد

ساعت 7 كه بيدار شدم ديدم توي تخته و پتو من كشيده روي خودش

به روي مبارك نياورد و پا شديم بدو بدو آمديم اداره

شب ميگم : تا كي جلوي تلويزيون بودي

-         6 صبح

-         6 صبح؟؟؟ چرا دست از سر اين تلويزيون بر نمي داري.

-         تازه مي فهمم مردم سومالي چي مي كشن. شكمم چسبيده بود به فرش و با صداي قران تلويزيون پا شدم

-         آخه حالا كه اومدي چرا پتو من برداشتي

-         داشتم يخ مي زدم از كجا پتو مي اوردم

-         مگه زير خط فقريم كه از كجا پتو بيارم تو كمد بود

-         آخه ني ني كه دست وپاش باز كرده اين ور جا من خوابيده ، تو هم كه اون ور طاق باز خوابيدي من خودم به زور جا دادم روي تخت ، فكر جا بودم نه پتو

-         واه خوب سر شب بيا جا پيدا كن براي خودت نه مثل درد كشيده هاي سومالي نالان وويلان

من بازدید : 31 سه شنبه 1390/08/10 نظرات (0)

خدايا كارم درست كن تو نگاه به من نكن  و به كرم و بخشش و مهربانيت نگاه كن 

من چشم اميدم به تو

پس خودت بهترين بگذار جلوي راهم

اي مهربانترين مهربانان

من بازدید : 50 دوشنبه 1390/08/09 نظرات (0)

آبجي خانم بالاخره دختر خواهرش گرفت براي پسرش.

و روز جشن ازدواج حضرت علي و خانم زهرا(ع) اين ها قرار گذاشتن برن محضر

 شب قبل ما تولد خانه يكي از دوستاي قديمي من بوديم كه مامانش زنگ زد كه كجائيد اگر مي شه بيا ما را ببر پائين خانه آبجي.

ما هم نزديك بوديم گفتيم آخر شب مي يايم دنبالتون.

شوهرم از مامانش پرسيد كه عقد كيه؟ گفت فردا ساعت 6 بعد ازظهر ولي به داماد گفتيم مي يايي دنبال ما گفته نه مامان بزرگ مي خواين امشب بيام ولي فردا نمي تونم .

خوب گفتيم بيان بريم خانه ما ( آخه ما با آبجي خانم همسايه هستيم) گفت نه عزيزم تو مي ري سر كار و ما همون مي ريم خانه آبجي.

خلاصه فردا  توي راه برگشت از محضر خود داماد زنگ مي زنه به دايش( شوهر بنده) كه شام بيان اينجا . ما هم با اكراه بلند شديم و حاضر شديم كه مامانش زنگ زد كه چرا نمي يان؟

رفتيم ديدم جوجه از بيرون و آن هم توي ظرف يكبار مصرف گرفتن و خيلي ساده فقط خانواده دختر هستن و خانواده آبجي خانم و  پدر بزرگ و مادربزرگ ،

حالا  شام خورديم و نشستيم سرويس طلا عروس ديدم به به گفتيم ولي خيلي زشت بود ( نمي دونم چرا طلا سفيد توي ويترين زير نور و روي پايه مشكي قشنگه اما بيرون كه مي ياد از ريخت مي افته و 6 ميليون پول طلا دادن و حلقه عروس مثل  اين حلقه بدلي بود ...)

و بعد از شام پدر بزرگ و مادربزرگ گفتن ما مي ريم خانمان هيچكس تكون نخورد شوشو جان گفت خوب داماد برسون اما انگار نه انگار

مادر بزرگ بيچاره براي اينكه ضايع نشه گفت نمي خواد ما با آژانس مي ريم

 و ما هم ماشين نداشتيم ( صافكاري بود) و مادر داماد انگار كوه كنده حتي يك ميوه هم براي ما نياورد و فرداش دايي بزرگ شاكي زنگ زده بود كه خواهرم معرفت نداره توي تمام مراسم ما هستن اما نوبت ما كه مي شه بي معرفتن

 

من بازدید : 35 دوشنبه 1390/08/02 نظرات (0)

چند وقت  گير دادم بيا پول وام خودرو من + طلا+ سكه ها+ سهام را بفروشيم + وام مسكن+ رهن يك آپارتمان 40 متري ، خانه بخريم ميگم من قسط ها را مي دم سخت اما تو فقط بيا كمك كن .

ببين ما فقط يك ماشين داريم  و كمي پول  پيش صابخانه ، بيا اين حركت را بزنيم سال بعد مي كنيم 50 متر سال بعد ....

راضي شده از روز چهارشنبه هي گفتم تمام كارت بكن با من روز يكشنبه بيا هزار جا بايد برم

مي گه باشه حتما

روز يكشنبه صبح مامانش اينها را برده مراسم تشيع جنازه عموي مادرش ، و رفته شهرداري منطقه9 ، ساعت 10 زنگ زده آماده اي؟؟ كفرم بالا آمده بود مي گم مگه تو قرار نبود بروي از اجاره خانه يك كپي بگيري ؟؟ آخه مي يام مي يارم خيالت راحت.

ساعت 11 آمده بريم .

-كجا؟؟

- بانك

- ببخشيد ساعت تحول مدارك براي وام 8 الي 11 كجا بريم؟

نمي دونم مي خواهد  صاحبخانه بشود يا نه ؟ من از همه امكانات راحتي و زيور الات و اندوخته خودم مي گذرم براي كسي كه حتي نمي خواد تلاش كن

حال دعوا هم ندارم خودم بايد دست بكار بشم .خسته ام.

 

من بازدید : 83 چهارشنبه 1390/07/27 نظرات (0)

توي بله بران  جاريم من كشيد كنار زنجير طلاي كه شوهر جانش به مناسبت سالگرد ازدواج براش خريده بود نشانم مي دهد. من هم چند روز بعد به مادر شوهرم گفتم كه آره وسط جمع من برده طلا نشان مي دهد

مادر شوهرم گفت اون كه شوهرش همش مي ناله كه پول ندارم هي طلا مي خره

ما هم هيچي نگفتيم

چند وقت بعد كه خواهر شوهر بند ميرود پيش مامانش كه آره داداش براي زنش طلا خريد اول مي خواسته ماشين بخره ولي گفته آقا جان من كه كارمند نيستم ماشين به دردم بخوره همون طلا خوبه

مادر شوهر در يك جلسه ميهماني خانوادگي پسرش را مي برد داخل اتاق و بهش مي گويد:

-         تو كه پول نداري چرا از سر و گردن زنت طلا مي باره همش ناله كردنت براي ما

-         چرا زنت بقيه را تحريك مي كنه

-         تو كه 12 سال خانه پدري نشستي و خانه را هم فروختي و به دختر ها هيچي ما ارث نداديم و رفتي اخر سر مستاجر شدي ، چرا اين كارا مي كني

-         سر تو همه دختر ها با ما بد شدن و تو بجاي اينكه زندگيت درست كني همش طلا كن بريز به پاي زنت

-         00000

 خوشم آمد مادر جان دستت درد نكنه

 و من كه كارمندم  ماشين واجبم از ديد جاريم پس چرا كسي براي من نمي خره

من بازدید : 43 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

مترجم: زهره همتیان- سايت روزنامه دنياي اقتصاد
افراد در طول زندگی کاری خود یا به خاطر افزایش حقوق و ارتقاي شغلی کار می‌کنند یا تنها وجدان کاری برایشان اهمیت دارد، در هر صورت ممکن است آرزوی شنیدن این جمله را از ريیس خود داشته باشند: «کارت را خوب انجام دادی». یکی از سریع‌ترین راه‌ها برای تحت تاثیر قراردادن ريیس این است که زندگی را برایش آسان تر کنید!

اگر چه کارفرماها و روسا با یکدیگر متفاوتند و با شیوه‌های مختلف تحت تاثیر قرار می‌گیرد، در اینجا سه راهکار را معرفی می‌کنیم که به وسیله آن شما می‌توانید تاثیری مطلوب روی هر ريیس و کارفرمایی بگذارید.

من بازدید : 44 شنبه 1390/07/23 نظرات (0)

بعد از چند روز قهر و دعوا بعد از نامزدي بچه  خواهرش دوباره آشتي كرديم

من گير دادم كه بيا يك وام بگيرم يك خانه كوچك ته تهران بخريم بعد هر سال بزرگتر كنيم

مي گه تو براي من آرامش درست كن در خانه من مي دونم چه كار كنم

من بازدید : 64 دوشنبه 1390/07/18 نظرات (1)

چند روز بود كه هر دو آرامش داشتيم و من تمام تلاش براي زندگيم مي كنم  و پنج شنبه مراسم پاتختي بود  وچهار شنبه رفتيم كفش خريديم و شام بيرون خورديم و برگشتيم و همه چيز خوب بود

صبح رفت سر كار و من خانه را مرتب كردم و با بچه پا شديم رفتيم آرايشگاه- از بس به خودم علاقه مندم سالي 2 يا 3 با بيشتر نمي رم آرايشگاه

از بس كار داشتم توي آرايشگاه تا بعداظهر طول كشيد و  دختر 15 ماهه من كه همه چيز براش جديد بود همه جا سرك مي كشد و شيطوني مي كرد

بابايي كه كارش تمام شد آمد پشت در آرايشگاه زنگ زده مي گويد من كليد ندارم برم خانه تو با بچه ماشين بگير بيا

مي گم من يك ساعت كار دارم بيا ببرش ، مي گه من چه كارش كنم نه پيش خودت باشه بهتره

آمدم خانه ولي فقط يك كلمه گفت: آره خوب شده

انگاره داره با دختر خاله اش حرف مي زنه نه آغوشي نه بغلي چقدر دلم مي خواست فقط بغلم كنه بگه خوشگل شدي- ( امروز توي اداره هر خانمي به من رسيده مي گه چقدر تو عوض شدي اما ....)

داريم حاضر مي شيم بريم بله بران كه خواهرش زنگ زده كه عكس  هايي كه ما انداختيم توي تولد دخترت را بيار

تعداد صفحات : 6

درباره ما
متولد 57 هستم اول همسرم و بعد مادر ، كارمندم و دلم مي خواد روي كره زمين نقشي مهم بزنم ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 58
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 35
  • بازدید سال : 107
  • بازدید کلی : 9,837