جشن تولدم شد يك دسته گل مصنوعي و يك كيك ، از در آمد تو مي گه يك چيزي گرفتم نندازي توي سطل آشغال.
سالگرد ازدواج هم كه من نداريم
براش رفتم يك پليور يك شلوار يك پيراهن ست آبي روشن و تيره براش ست كردم و انگار نه انگار 23 آذر سالگرد ازدواجمون
مي گم من مي خوام دعوتت كنم اولين رستوراني كه با هم رفتيم و تا سر پل صدر پياده بيام
مي گه باشه فردا كه سه شنبه است مي ريم بچه را مي دذاريم پيش خاله هاش
سه شنبه: خواب بود
چهار شنبه : دير آمد از سر كار
: پنجشنبه : يادش بود مامانش اينها مي خواند بيان پائين برن ديدن زن عموش و عصر رفتيم دنبال خانه گشتن و شب هم حميد و زنش و پارسا آمدن
جمعه: مامانش اينها را برد تا كرج و برگشت و تمام بعد ظهر و شب توي خانه بود
امروز تولدم ، پس چرا من بي تفاوت شدم در 33 سالگي بي تفاوتي، شانه هايم را بالا مي اندازم و به گذشته فكر مي كنم به زماني كه اعداد روي كيك تولد اعداد يك رقمي بود. و هميشه تولد من در ياد و خاطره بابا و مامان بود.
نمي دونم براشون 21 آذر مهم بود و من فكر مي كردم دخترك در سن 25 سالگي بسيار بزرگ وكامل است . و 25 سالگي و 26 و... همه آمدن و رفتند ولي من بزرگ نشدم.
روز عيد همه رفتيم خانه مادر شوهرم
همه بودن و حتي خانواده داماد ، عروس خانم عمل دماغ كردن و تشريف نياوردن مهموني ، و تازه داماد هم تكون نخورد هر چي گفتن عروس تنهاست پاشو برو پيشش. گوشش بدهكار نبود كه نبود.
سر سفره رو كرده به دايش مي گه تو هم دامادي مي بينم چقدر تحويلت مي گيرن و من فقط به حرمت جمع هيچي نگفتم.
امير رضا پدر من و دخترم در آورد رفتم توي اتاق تا لباس ش عوض كنم و مادر شوهرم آمد بهش گفتم ببخشيد اين بچه نگذاشت من كمك كنم . گفت نه مادر دختر ها هستن تو به بچه ات برس.
در همين زمان آبجي خانم رو مي كنه به دادشش مي گويد زنت در رفت، اون هم نه گذاشت نه ورداشت جواب مي دهد كه هر كسي بايد بر اساس مدركش كار كنه
مرسي آقايي كه هواي زنت داري
تعداد صفحات : 6